فانوس

بهترینهاااا

 

تندیس امید....

چندی بود که ساکت نشسته بودم و به جستجو می پرداختم تا راهی به سوی زندگی بیابم.عشق را لطافت زندگی میدانستم و وقتی آن را از دست دادم زندگی برایم مانند گوری آرام و خاموش شده بود.به آسمان مینگرم و می گویم:خدایا;چرا مرا خلق کردی که این همه رنج کشم,مگر چه گناهی کرده بودم که باید زندگی رنجم دهد.چرا به کمکم نمی شتابی؟مگر من بنده تو نیستم؟چرا در این دنیا کسی را برایم نفرستادی تا مرا به خاطر خودم دوست داشته باشد.خدایا غم فروشی دوره گرد شده بودم و با شادی بیگانه.تنهایی را دوست داشتم و از دنیا و زندگی گریزان. احساس می کردم که مرداب عظیم درد و رنج شده ام و ابرهای سیاه آسمان به من می خندیدند.

همچون معبود ناکامی ها شده بودم و ارمغان آورنده ی ناامیدی.و دیگر آن همه شادی دوران کودکی را در خود احساس نمی کردم و مانند دیوانه ای شده بودم که به زنجیر کشیده باشند ،مثل مرغکی اسیر در تنهایی و جدایی بودم، باده ی خوشبختی ام بر خاک سیه ریخته بود و عشق ناشکوفایم هراسان از آغوشم گریخته بود.اما ناگهان ورق برگشت...

یک روز نام تو را شنیدم و همان دم نفسم در سینه حبس شد.درآن هنگام بود که هستی من با تو درآمیخت.راستی آیا تو از این اعجاز خبر داشتی؟که من بی انکه تو را شناخته باشم با شنیدن نام تو ،دانستم که محبوب خویش را یافتم.

با شنیدن نخستین کلمات تو ،این گمان بر من گذشت که تو زندگی مرا چون شمعی در تاریکی شب فروغ جاودانه ای می بخشی.

وقتی که برای اولین بار صدای تو را شنیدم رنگ از رخم پرید و بی اختیار دیده بر زمین افکندم. و آن هنگام بود که دل های ما با نگاهی خاموش از همدیگر سلام عشق را ربودند. من نام تو را در نگاهت خواندم و بی انکه از خودم چیزی پرسیده باشم به پاسخ خویش گفتم که" آری اوست؛ تندیس امید و رویایی من"




نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:داستان,فانوس,ساعت 18:9 توسط هانی| |

 

این روزا عادت همه رفتن و دل شکستنه             درد تمام عاشقا پای کسی نشستنه
 
 
این روزامشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه               گردای روی آینه فقط غم زندگیه
 
 
این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه             مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه
 
 
این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه                آرزوی شقایقا یه کم کبوتر شدنه
 
 
اين روزا آسمونمون پر از شکسته باليه          جاي نگاه عاشقت بازتوي خونه خاليه     

اين روزا کار آدما دلاي پاک رو بردنه           بعدش اونو گرفتنو به ديگري سپردنه

 
اين روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه           ساده ترين بهونشون از هم خبر نداشتنه

 
اين روزا سهم عاشقا غصه و بي وفائيه                جرم تمومشون فقط لذت آشنائيه

 
اين روزا چشماي همه غرق نياز و شبنمه     روگونه هرعاشقي چندقطره بارون غمه
 
 
اين روزاقصه ها همش قصه دل سوزوندنه     خلاصه حرف همه پس زدن و نموندنه
 

 




نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:داستان,شعر,این,روز,,ساعت 17:27 توسط هانی| |


Power By: LoxBlog.Com