فانوس

بهترینهاااا

تو آنجا نشسته ، غصه میخوری!

من اینجا زانو به بغل ، غمگینم!

تو آنجا تا نیمه شب گریه می کنی!

من اینجا پابه پایت ، اشک می ریزم!

تو آنجا...

من اینجا...

فاصله مان کیلومتر هاست اما

قلب هایمان را انگار در هم تنیده اند...!




نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:21 توسط هانی| |

 

وقتی دلم می گیرد

تو نیستی كه ببینی چه سخت است

تمام اندوه خویش را بی صدا گریستن

بی هیچ دست نوازشی

وقتی دلم می گیرد

تو نیستی كه بدانی چه دردناك است

بغض دلتنگی خود را بی صدا شكستن

بی هیچ سنگ صبوری

وقتی دلم می گیرد

تو نیستی كه تماشا كنی

سر به دیوار كوفتن در اتاق تنهایی

و چنگ زدن گریبان خود را در خفقان بی كسی

وقتی دلم می گیرد

تو نیستی كه بشنوی

صدای پای اشكی را

كه بر گونه هایم می دود

و به هوای شانه هایت بر زمین می افتد

وقتی دلم می گیرد

تو نیستی كه حس كنی

نیاز دستهایم به دستهایت

نگاهم به نگاهت

و صدایم به صدایت را

وقتی دلم می گیرد

تو نیستی كه باور كنی

وسعت اندوه مرگ باورهایم را

وقتی دلم می گیرد

تو نیستی كه نگاه كنی

دشواری دم زدن

در تكرار دمادم در خود شكستن

و رنج زیستن زیر سنگینی درد بودن را

وقتی دلم می گیرد

تو نیستی كه به روی این بی ستاره ی شبخوان

پنجره ای به باغ كهكشان باز كنی

و وقتی كه تونیستی

من دلم می گیرد...




نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:54 توسط هانی| |

شعر عاشقانه غمگین و بسیار زیبا با موضوع دوری



نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:38 توسط هانی| |

 

دوباره دلم گرفته....

دوباره آسمان این دل ابری شده ...
 
دوباره این چشمهای خسته بارانی شده ....
 
دوباره دلم گرفته است و شعر دلتنگی را برای این دل میخوانم....
 
میخوانم و اشک میریزم ، آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند...
 
در گوشه ای ، تنهای تنها و خسته از این دنیا ....
 
دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند.....
 
خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری می شود...
 
خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است و با نگاه
 
معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه پرواز میکنند چشم دوخته است...
 
دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب ، مثل لحظه سوختن پروانه ، مثل لحظه شکستن
 
 یک قلب تنها ...
 
دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید و دوباره این دل بهانه میگیرد...
 
به کنار پنجره میروم ، نگاه به آسمان بی ستاره ....
 
آسمانی دلگیرتر از این دل خسته ....
 
یک شب سرد و بی روح ، سردتر از این وجود یخ زده.....
 
خیلی دلم گرفته است ، احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه است....
 
تنهایی مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده است....
 
دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است....
 
آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است ، قناری پر بسته در گوشه ای از
 
قفس این دل نشسته و بی آواز است....
 
هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست....
 
میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم ....
 
دلم میخواهد از این غم تلخ و نفسگیر رها شوم ....
 
اما نمی توانم.....
 
دوباره دلم گرفته است ، خیلی دلم گرفته است...
 
اما کسی نیست تا با من درد دل کند ، کسی نیست سرم را بر روی شانه هایش بگذارم
 
و آرام شوم.... هیچکس نیست




نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:0 توسط هانی| |

 

در کوچه های سرد و نمناک شهر

گام هایم را مغرورانه بر پوسته ی تاریک شب می نهادم .

صدای جغد های شوم و ناله های بی کسی گوش هایم را می خراشید.

 حضور اشباهی را در لابه لای سنگ فرش ها و

 انتهای تاریک و غمبار هر کوچه مرا سخت آزرده می ساخت.

 نفس هایم سخت شده بود .

 قلبم به آرامیِ قدم هایم ناقوسش را به صدا وا می داشت .

 نمی دانستم در این نا کجا آباد تنهایی به کدامین امید چنگ زنم.

 به عقل و منطق و فلسفه؟!!

 در زمانه ای که شیری خردمند اسیر هوس های خرگوشِ بازیگوشی خواهد شد و

 منطق سلطانیِ خود را در بازیهای کودکانه ی ایام به حراج می گزارد!!

 یا به عشق و عاشقی؟!!

 لفظی که در کوچه های چشمک و عشوه و ناز به قرانی بیش نمی ارزد

 و خروار خروارش را فریب بر دوش می کشد.

 نمی دانم

 نمی دانم ...

 اما به امید شکوفه ی کوچک لب قرمزی که فردا صبح به خورشید سلام می کند

 دستور تپیدن را برای قلبم صادر خواهم کرد




نوشته شده در دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:48 توسط هانی| |

 اگه قانــون جدائــی رو رعایت می کـنی...

    واسه اینه که داری به دوریم عادت می کنی...

    ...............................

    مگه می شه تورو داشت و دل به دیگری سپرد؟

    مگه می شه بی تو موندو روزی صددفه نمرد؟

    بعــد تو ترانه هامم دیگــه خوندن ندارن

    همه خاکسترین...حال سوزوندن ندارن...

    رفتی و روز و شبم دوباره رنگ غم گرفت...

    روزگار مثل همیشه....عشقمو ازم گرفت

    .................................

    شب بی تو شب درده...شب گریهء یه مرده

    چه جوری بگم که دنیا بی تو با دلم چه کرده؟

    اگه از یاد تو رفتم اگه زندگیمو باختم

    با خیال داشتن تو اگه سوختم اگه ساختم

    بی تو اما اسم عشقو روی لبهام نیاوردم

    دیدی آخر وقت گریه شونه هاتُ کم آوردم...؟

    حالا دیگه از تو حتی یه نشونه هم ندارم

    واسه راضی کردن دل یه بهونه هم ندارم.......




نوشته شده در دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:46 توسط هانی| |

 

*ببین تنهاییم را که در لحظه های خاکستری در انتظار طلوع خورشید است .

*کاش می شد همچو آواز یک دورگرد زندگی را بار دیگر دور کرد .

* در حضور واژه های بی نفس  صدای  تیک تیک ساعت را گوش کن شاید مرهم درد ثانیه ها را یافت کنی .

* ای کاش می شود فهمید در دل آسمان چه می گذرد که امشب با ناله های بغض آلود این دل خسته اشک می ریزد .

*بوسه بر لب، سینه بر کف ،دل پر از شوق گناه ،معصیت را خنده آید از استغفار ما .




نوشته شده در دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:37 توسط هانی| |

 

باران بیاید یا نیاید ،


تو باشی یا نباشی ،


خاطرت باشد یا نباشد ،


من خیس از یاد توام .

 

 


 




نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:6 توسط هانی| |

 

 

آی عاشقای بی گناه

ما همه زرد و بی کسیم
تنهاییم عین آسمون
آواره ایم عین نسیم

همه باید یاد بگیریم
که مثل مجنون بزرگ
عاشق هر کسی بشیم
آخر بهش نمی رسیم






نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 8:41 توسط هانی| |

 

 

 

وقتی  سایه ی لبخندت به روی من می افتد بیدار می شوم وقتی سایه ی صدایت

بر مزارم می افتد خاکها و سنگها وزمان را کنار می زنم وبی آنکه منتظر سور اسرافیل

باشم سر از خاک بر می آورم وبا دستهایم وبا هر تار  مویم هر تار مویم و با لبانی کـه

 د یـــگرنمی توانند  خندید  وبا قلبم که تپیدن را فراموش کرده است تورا نگاه میکنم

بی من چگونه ای؟

روزها و هفته هاو ماهها را چگونه در کوره ی عمر می ریزی؟

آیا هنوز هم یاد من رو ی طاقچه اتاق پذاریی نشسته است؟

آیا هنوز هم کودکانم شبها به انتظار آمدن من از پنجره به خیابان خم می شوند؟

آیا هنوز هم پسرم می تواند خاطرات با من بودن را خوب تلفظ کند؟

سلام مرا به کفشهایم برسان وبگو افسوس که به خیلی جاده ها سر نزدم .

سلام مرا به لیوان برسان وبگو همنشینی با آبها را قدر بداند .

سلام مرا به پنجره ها برسان و بگو معذرت می خواهم که نتوانستم از کنار آنها بالیدن

عشق وبال وپرزدن درختان را آن گونه که هست ببینم .

سلام مرا به قلب نجیب و مهربانت برسان وبگو متأسفم که حتی یکبار آن طور که باید

به صدای روح پرور آن گوش نسپردم.

اگر  می دانستم که مرگ   تگرگ وار بر گرده ی عمرم  فرود می آید قدر لحظه لحظه ی

زندگیم را می دانستم ثانیه ها را چنان در بر می گرفتم که زمان از حرکت بایستــــد و

ساعتها به تماشای ترانه های تو و کودکانم می نشستم به کبوتر ها وابرها لبخند میزدم

این جا زیر این همه خاک و سنگ که همسایه های خاموش منند بی قرارم .

باران دمادم میبارد اما من آن را لمس نمی توان کرد شب می رود وصبح می آید

اما مرا نصیبه ای از این آمدو رفت نیست .

دلتنگ مقداری نورم همه ی کلمات را از یاد برده ام وفقط نام تو مرا بسوی زمین میآورد

انگار چند دنیا از شما دورم اگر میدانستممرگ مثل یک رویایرنگین به سراغم می آید

واطرافم ناگهان پراز آیینه می شود از اینها از این خاکدان پست و حقیر دل می کندم

اگر می دانستم با مرگ یک گام به فرشته ها نزدیک می شوم وعطر بالهایشان توی گور

 کوچکم می پیچد وتمام زیبایهای آن جهان را به من نشان می دهند زودتر از این ها

عطای ستاره ها وسیبها ، دره ها، ودریاها وهمه همه زیباییهای لرزان این جهان رابـــه

لقایشان می بخشیدم .دوست ندارم به دنیای شما بیایم اما چه کنم وقتی سایه صدای

ونم نم اشک تو وکودکانم مزارم را تکان می دهد طاقت ندارم .




نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:39 توسط هانی| |

 

مناجات کودک با خدا

خداي عزيز !

به جاي اينكه بگذاري مردم بميرند و مجبور باشي آدماي جديد بيافريني ، چرا كساني را كه هستند ، حفظ نمي كني ؟

خداي عزيز !

شايد هابيل و قابيل همديگر را نمي كشتند اگر هر كدام يك اتاق جداگانه داشتند در مورد من و برادرم كه مؤثر بوده .

خداي عزيز !

اگر يكشنبه ، مرا توي كليسا تماشا كني ، كفش هاي جديدم رو بهت نشون مي دم .

 

خداي عزيز !

شرط مي بندم خيلي برات سخت است كه همه آدمهاي روي زمين رو دوست داشته باشي . فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولي من هرگز نمي توانم همچين كاري كنم

خداي عزيز !

در مدرسه به ما گفته اند كه تو چكار مي كني ، اگر تو بري تعطيلات ، چه كسي كارهايت را انجام مي دهد ؟

خداي عزيز !

آيا تو واقعاً نامرئي هستي يا اين فقط يك كلك است ؟

خداي عزيز !

اين حقيقت داره اگر بابام از همان حرفهاي زشتي كه تو بازي بولينگ ميزند، تو خانه هم استفاده كند ، به بهشت نمي رود؟

خداي عزيز !

آيا تو وافعاً مي خواستي زرافه اين طوري باشه يا اينكه اين يك اتفاق بود؟

خداي عزيز !

چه كسي دور كشورها خط مي كشد ؟

خداي عزيز !

من به عروسي رفتم و آنها تو كليسا همديگر را بوسيدند . اين از نظر تو اشكالي نداره ؟

خداي عزيز !

آيا تو واقعاً منظورت اين بوده كه (( نسبت به ديگران همانطور رفتار كن كه آنها نسبت به تو رفتار مي كنند ؟ )) اگر اين طور باشد ، من بايد حساب برادرم را برسم .

خداي عزيز !

به خاطر برادر كوچولويم از تو متشكرم ، اما چيزي كه من به خاطرش دعا كرده بودم ، يك توله سگ بود

 

خداي عزيز !

لازم نيست نگران من باشي . من هميشه دو طرف خيابان را نگاه مي كنم .

خداي عزيز !

فكر نمي كنم هيچ كس مي توانست خدايي بهتر از تو باشد . مي خوام اينو بدوني كه اين حرفو به خاطر اينكه الان تو خدايي ، نمي زنم .

خداي عزيز !

هيچ فكر نمي كردم نارنجي و بنفش به هم بيان . تا وقتي كه غروب خورشيدي رو كه روز سه شنبه ساخته بودي ، ديدم ، معركه بود .




نوشته شده در چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:9 توسط هانی| |

 

كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسيد:

مي گويند فردا شما مرا به زمين ميفرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد:

از ميان تعداد بسيار فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تونگهداري خواهد كرد.

اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه .

اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.

خداوند لبخند زد:

فرشته تو برايت آواز خواهد خواند، هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.

كودك ادامه داد:

من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها رانمي دانم؟

خداوند او را نوازش كرد و گفت:

فرشته تو زيباترين وشيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني؟

كودك با ناراحتي گفت:

وقتي مي خواهم با شما صحبت كنم، چه كنم ؟


خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت:

فرشته ات دستهايت را در كنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد كه چگونه دعا كني.

كودك سرش را برگرداند و پرسيد:

شنيده ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟

فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.

كودك با نگراني ادامه داد:

اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت:

فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من هميشه در كنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده ميشد. كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند. او به آرامي يك سوال ديگر از خداوند پرسيد:

خدايا اگر من بايد همين حالابروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد.

خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد:

نام فرشته ات اهميتي ندارد.

به راحتي ميتواني او را مادر صدا كني
.




نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:40 توسط هانی| |

 

ازتومینویسم...................

با تو چه زندگیهایی که تو رویاهام نداشتم

تک و تنها بودم اما تو رو تنها نمیذاشتم

چه سفرها با تو کردم چه سفرها تو رو بردم
دم مرگ رسیدم اما به هوای تو نمردم

دارم از تو مینویسم که نگی دوستت ندارم
از تو که با یه نگاهت زیر و رو شد روزگارم

دارم از تو مینویسم    دارم از تو مینویسم
موقع نوشتنا وقت اسم گذاشتنا

کسی رو جز تو نداشتم اسمی جز تو نمیذاشتم

من تموم قصه هام قصه توست

اگه غمگینه اون از غصه توست

اون از غصه توست

با تو چه زندگیهایی که تو رویاهام نداشتم

تک و تنها بودم اما تورو تنها نمیذاشتم

حتی من به آرزوهات تو رو آخر میرسوندم
میرسیدی تو من اما آرزو به دل میموندم
هی میخواستم که بگم که بدونی حالمو
اما ترس و دلهره خط میزد خیالمو.....




نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:36 توسط هانی| |

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.




نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:4 توسط هانی| |

 

مهم نیست فردا چی میشه مهم اینه که امروز دوستت دارم

مهم نیست فردا کجایی مهم اینه که هر جا باشی دوستت دارم

مهم نیست تا ابد با هم باشیم مهم اینه که تا ابد دوستت دارم

مهم نیست قسمت چیه مهم اینه که قسمت شد دوستت داشته باشم




نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:54 توسط هانی| |

 

میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟ اگه نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ می بینمت. 

مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست. نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیب های مجنون و رفت. مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت: ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم. افسرده و پریشون برگشت به شهر. در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟! وقتی جریان را شنید باخوشحالی گفت: این که عالیه! آخه نشونه اینه که لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره! دلیل اول اینکه: خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟! و دلیل دوم اینکه: وقتی بیدار می شدی گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری! 

مجنون با ناراحتی سری تکان داد و گفت:نه! اون می خواسته بگه: تو عاشق نیستی! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد! تو رو چه به عاشقی؟ 

 

بهتره بری گردو بازی کنی...!

 




نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:51 توسط هانی| |

فرقـے نمـے کند !!

بگویم و بدانـے
...!

یا ...

نگویم و بدانـے..!

فاصله دورت نمی کند ...!!!

در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...!

جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:

دلــــــــــــــم.....!!!

 




نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:34 توسط هانی| |

 

مانند یک بهار…. مانند یک عبور….
از راه میرسی و مرا تازه میکنی.
همراه تو هزار
عشق از راه میرسد
همراه تو بهار…
بردشت خشک سینه من سبز میشود.
وقتی تو میرسی…. در کوچه‌های خلوت و تاریک
قلب من … مهتاب میدمد…
وقتی تو میرسی…
ای
آرزوی گم شده بغض
‌های من…
من نیز با تو به عشق میرسم




نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:25 توسط هانی| |

 

دوباره رسیدن فصل بهار

 

دوباره محبت و آشتی کنون

خوش باشیم تو این دو روز روزگار

دوباره فصل شکفتن دله

دوباره کنار گذاشتن گله

نکنه یه وقتی یادمون بره

که دیگه بر نمیگرده این بهار

عید اومده عید اومده بهاره

شادی رو به خونمون میاره

عید اومده عید اومده بهاره

هر چی از خدا میخوای برات هدیه بیاره

 

دوباره نو شدن قول و قرار




نوشته شده در دو شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:6 توسط هانی| |

 

بگو چ مرگته كه
دوباره ميخوني
دوباره بي فايدست
خودت ك ميدوني

بگو چ مرگته كه
بازم پر از حرفي
سراپا آتيشي
 
تواين شب برفي

هنوز منتظري
بياد و يار تو شه
بهار تو مرده
دلت چقدر خوشه
 
پرنده اي اما
اسير كوچ خودت
هميشه هم مي رسي
ب هيچ و پوچ خودت

نگاه ب آينه بكن
چقدر شكسته شدي
شكستنت اما
چقدر شكسته شدي

سحر تو راه و تو
دوباره بي تابي
چ مرگته دل من
چرا نمي خوابي

نگو بهار چي شده
پرنده غمگين
براي هيشكي نخون
ب پاي هيشكي نشين
نگو بهار چي شده
پرنده غمگين
براي هيشكي نخون
ب پاي هيشكي نشين




نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:8 توسط هانی| |

 

 

یک نفر...

یک جایی...

تمام رویاهاش لبخند توست

احساس میکنه که زندگی واقعا با ارزشه

پس هر وقت احساس تنهایی کردی

این حقیقت را به یاد داشته باش که

یک نفر...

یک جایی...

در حال فکر کردن به توست 

تقدیم به بهترینم




نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط هانی| |

 

این سکوت و این هوا و این اتاق شب به شب به خاطرم میاردت...

توی این خونه هنوزم یه نفر نمیخواد باور کنه نداردت...

 

نمیخواد باور کنه تو این اتاق دیگه ما با هم نفس نمیکشیم...

زیر لب یه عمره میگه با خودش ما که از هم دست نمیکشیم...

 

به هوای روز برگشتن تو سر هر راهی نشونه میکشم...

با تمام جاده های رو زمین رد پاتو سمت خونه میکشم...

 

من دارم هر روزمو بدون تو با تب یه خاطره سر میکنم...

با خودم به جای تو حرف میزنم خودمو جای تو باور میکنم...

 

توی این خونه به غیر از تو کسی دلشو با من یکی نمیکنه...

من یه دیوونم که جز خیال تو کسی با من زندگی نمیکنه...

 

تو سکوت بی هوای این اتاق شب به شب به خاطرم میارمت ...

خودمم باور نمیکنم ولی دیگه باورم شده ندارمت...

 




نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:28 توسط هانی| |

 

                    

 


از چه بنویسم.. ..................

از اسمانی که همیشه در حال عبور است..یا از دلی که سو تو کور است..از زمین

بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان..از خاطراتی که با تو در باران خیس شد..یا از غزل هایی که

هیچ وقت سروده نشد..از نامه هایی که هیچ وقت به سویت نفرستادم..یا از ترانه هایی که هرگز

برایت نخواندم..از چتری که هرگز زیر ان نایستادیم..یا از بدرودی که هرگز بر زبان نیاوردیم..من عاشق

بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در ان قدم بزنیم..من دل بسته درختی هستم که فرصت

نشد اسممان را رویش حک کنیم..من منتظر پنجره هایی هستم که عطر تو را به من نشان دهد..

 

 




نوشته شده در یک شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:52 توسط هانی| |

 

نذار امشبم با یه بغض سر بشه
بزن زیر
گریه چشات تر بشه

بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یه کم

یه امشب غرورو بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار

هنوزم اگه عاشقش هستی که
نریز غصه‌هاتو تو
قلبت دیگه

غرورت نذار دیگه خستت کنه
اگه نیست باید دل شکستت کنه

نمی‌تونی پنهون کنی داغونی
نمی‌تونی یادش نباشی به این آسونی

هنوز عاشقی و دوسش داری تو
نشونش بده
اشکای جاریتو

نمی‌تونی پنهون کنی داغونی
نمی‌تونی یادش نباشی به این آسونی




نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:30 توسط هانی| |

 

شایدهای بوسه­ات را ببار به رویم

بگذار خیالاتی طوفان رابطه باشم وقتی قحطی بودنت به جانم زده!

بگذارعاشقت بمانم تا عشق بتابد به خالیکده ام!

بگذار عاشقت باشم بیش از پیش




نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:27 توسط هانی| |

 

 

 

 

 

 




نوشته شده در یک شنبه 7 فروردين 1391برچسب:,ساعت 8:5 توسط هانی| |

 

من بجای تو

تو بجای من

چه ساده گذشتی

چه ساده نشستی

چه ساده پریدی

من بجای تو

تو بجای من

پس چگونه بمانم

پس چگونه بگویم

پس چگونه ببخشم

من بجای تو

تو بجای من

خنده برای تو

گریه برای من

بوسه برای تو

سیلی برای من

من بجای تو

تو بجای من

آیا کسی نیست

آیا عشق شکستن قلب است

از چه بنویسم

از چه بگویم

مارا به جرم چه؟

دلم آغوش تو را خواست

دلم به چه خوش است

به گرمی عشقت

یا به سردیه دروغت؟

من بجای تو

تو بجای من

کدام خاطره؟

از کدام خاطره حرف میزنی

از خاطره های به مانند سراب؟

یا خاطره های به ظاهر خوش؟

من بجای تو

تو بجای من

به یادت است لبخند تلخم؟

به یادت است گرمی قلبم؟

کاش روزی پشیمان شوی

کاش بگویی کاش می ماندم

کاش بگویی یادش بخیر

من بجای تو

تو بجای من

من لبریز از اشک،گریه،انتظار

تو لبریزاز دروغ،خیانت،شکست

آری شکست

شکستی که در زمانی نه چندان دور

او را حس خواهی کرد

آری او پشیمانیست

و خیلی دیر...

من بجای تو

تو بجای من

چه ساده شکستی

چه بی رحمانه گذشتی

و این چه وقت بی کس شدن بود؟

خدایا دستانم را بگیر

صدای خسته ام را بشنو

صدایی پر از التماس،پر از بغض

تنها شدم

بی کسی چه بد است

چقدر سرد شده دست و پاهایم

آه تنهایی

آه ای دوست قدیمی

چه بی رحمانه به سویت پرت شدم

ای سرنوشت

ای تقدیر

چگونه جواب قلب شکسته ام را بدهم

چه بی رحمانه قلبم را تکه تکه کرد

و سرمای بی کسی و تنهایی را در آغوشم نهاد

آه خدای من

مرا در آغوش خود بگیر

روی زمین پر از درد است

پر از آه است آه...

من بجای تو

تو بجای من

 




نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:0 توسط هانی| |

 

هنوزم در پی ِ اونم ، که میشه عاشقش باشم   


مثل ِ دریای ِ من باشه ، منم چون قایقش باشم

 

هنوزم در پی ِ اونم که عمری ، مرحمم باشه
شریک ِ خنده و شادی ، رفیق ِ ماتمم باشه

 

هنوزم درپی ِ اونم که عشقش سادگی باشه
نگاه های پراز مهرش ،پناه ِ خستگیم باشه

 

میگن جوینده یابنده است ، ولی پاهای من خسته است
من حتی با همین پاها میرم تا حدّی که جا هست

 

هنوزم در پی ِ اونم ، که اشکام و روی گونه ام
با اون دستای ِ پرمهرش ، کنه پاک و بگه جونم

 

بگه جونم نکن گریه منم اینجام ، بزاردستا تو تو دستام
تو احساس ِ من و میخوای ، منم ای وای تو رو میخوام

 

خدایا عشق ِ من پاکه ، درسته عشقی از خاکه
منم اون عاشق ِ خاکی ، که ازعشق ِ تو دل چاکه

 




نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:8 توسط هانی| |

 

مینویسم بدون تو
بدون حضور تو
با دلی تنها
با هزار آه
با نگاهی بغض آلود به این فاصله
به این شب ها به این کاغذ های باطله
کاغذ هایی برای کشیدن لطافت نگات
برای بیان مخمل رنگ چشمات
بدون تو
این واژه دلتنگی چه معنای دلگیری دارد
چه وسعتی...چه رنگ شبگیری دارد
بدون تو
سوگی دارد فضای اتاقم
و از با تو بودن خیال میبافم
اشک تمدید می شود در نگاهم
بدون تو آه بدون تو...
حسرت چه جولانی میدهد برای لحظه دیدار
جسمم چگونه میجوشد  در این سوی دیوار
مثل یک بیمار
گذر کند این زمان طعنه تلخی است انگار
بدون تو  قصه نیست
حال امشب و هر شب من است
بدون تو
لحظه های با تو بدون مثل نام قشنگ تو
پرستو وار از خاطره آرامشم کوچ میکند
بدون تو آه که زمان با من انگار گل یا پوچ میکند
بدون تو حال من اما...
پشت یک واژه آه
من تا همیشه تنها
ساده و کودکانه گریه میکنم




نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:16 توسط هانی| |

 

من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشات قشنگه
 تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم چه قدر تو ماهی
تو میگی اول راهی
من میگم بمون همیشه
تو میگی ببین نمیشه
من می گم خیلی غریبم
تو میگی نده فریبم
من میگم خوابت رو دیدم
تو میگی دیگه بریدم
من می گم هدف وصاله
تو ولی میگی محاله
 من میگم یه عمره سوختم
 تو میگی قلبم رو دوختم
من میگم چشمات و وا کن
تو میگی من و رها کن
من میگم خیلی دیوونم
تو میگی آره می دونم
من میگم دلم شکسته ست
تو میگی خوب میشه خسته ست
من میگم بشین کنارم
تو میگی دوستت ندارم
من میگم بهم نظر کن
تو ولی میگی سفر کن
من میگم واسم دعا کن
تو میگی نذر رضا کن
من میگم قلبم رو نشکن
تو میگی من می شکنم من ؟
من میگم واست می میرم
تو میگی نمی پذیرم
من میگم شدم فراموش؟
تو میگی نه ، رفتم از هوش
من میگم که رفتم از یاد ؟
تو میگی نه مرده فرهاد
من میگم باز شدی حیروون ؟
تو میگی بیچاره مجنون
من میگم ازم بریدی ؟
تو می پرسی نا امیدی ؟
من میگم واسم عزیزی
تو میگی زبون میریزی؟
من میگم تو خیلی نازی
تو میگی غرق نیازی
من میگم دلم رو بردی
 تو میگی به من سپردی ؟
من میگم کردم تعجب
تو میگی دیگه بگو خب
من میگم تنهایی سخته
تو میگی این دست بخته
من میگم دل تو رفته
تو میگی هفت روزه هفته
من میگم راه تو دوره
تو میگی چاره عبوره
من میگم می خوام بشم گم
تو میگی حرفای مردم ؟
من میگم نگذری ساده ؟
تو میگی آدم زیاده
من میگم دل به تو بستن ؟
تو میگی اینقده هستن
من میگم تنهام میذاری ؟
تو میگی طاقت نداری ؟
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم اهل بهشتی
تو میگی چه سرنوشتی
من میگم تو بی گناهی
تو میگی چه اشتباهی
من میگم که غرق دردم
تو میگی می خوام بگردم
من میگم چیزی می خواستی ؟
تو میگی تشنمه راستی
من میگم از غم آبه
تو میگی دلم کبابه
من می گم برو کنارش
تو میگی رفت پیش یارش
من میگم با تو چیکار کرد ؟
تو میگی کشت و فرار کرد
من میگم چیزی گذاشته ؟
تو میگی دو خط نوشته
من میگم بختش سیاهه
تو میگی اون بی گناهه
 من میگم رفته که حالا
تو می گی مونده خیالا
من میگم می آد یه روزی
تو میگی داری می سوزی
من میگم رنگت چه زرده
تو می پرسی بر میگرده ؟
من میگم بیاد الهی
تو میگی که خیلی ماهی
من میگم ماهت سفر کرد
تو میگی تو رو خبر کرد ؟
من میگم هر کی با ماهش
تو میگی بار گناهش؟
من میگم تو بی وفایی
تو میگی بریم  یه جایی
من میگم دلم اسیره
تو میگی نه خیلی دیره
من میگم خدا بزرگه
تو میگی زندگی گرگه
من میگم عاشق پرنده ست
تو میگی معشوق برنده ست
من میگم به روزها شک کن
تو میگی بهم کمک کن
من میگم خدانگهدار
تو میگی تا چی بخواد یار
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
پشت تو آب نمی ریزم
که نروندت عزیزم




نوشته شده در شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:14 توسط هانی| |

 

وقتی که صدای پاتو تو کوچمون شنیدم
باشوق عاشقانه بسوی تو دویدم
وقتی که میای بخونه دلم میشه دیونه
نکنه یه وقت بگیری باز تو ازم بهونه
نکنه دارم خواب میبینم
باز تورو بیتاب میبینم
بعد همه جداییها عشقو تو چشمات میبینم
نکنه دارم خواب میبینم
شبارو مهتاب میبینم
بین همه ستاره ها باز تو رو تنها میبینم
نکنه که اون روز برسه که باز تو تنهام بذاری
نکنه که یکروزی بشه باز رو دلم پا بذاری
بهای باتو بودنم برای من یه دنیاس
این دل ساده من بیتو همیشه تنهاس
نکنه دارم خواب میبینم
باز تورو بیتاب میبینم
بعد همه جداییها عشقو تو چشمات میبینم
نکنه دارم خواب میبینم
شبارو مهتاب میبینم
بین همه ستاره ها باز تو رو تنها میبینم
وقتی که صدای پاتو تو کوچمون شنیدم
باشوق عاشقانه بسوی تو دویدم
وقتی که میای بخونه دلم میشه دیونه
نکنه یه وقت بگیری باز تو ازم بهونه
نکنه دارم خواب میبینم
باز تورو بیتاب میبینم
بعد همه جداییها عشقو تو چشمات میبینم
نکنه دارم خواب میبینم
شبارو مهتاب میبینم
بین همه ستاره ها باز تو رو تنها میبینم
نکنه که اون روز برسه که باز تو تنهام بذاری
نکنه که یکروزی بشه باز رو دلم پا بذاری
نکنه که اون روز برسه که باز تو تنهام بذاری
نکنه که یکروزی بشه باز رو دلم پا بذاری
بهای باتو بودنم برای من یه دنیاس
این دل ساده من بیتو همیشه تنهاس
نکنه دارم خواب میبینم
باز تورو بیتاب میبینم
بعد همه جداییها عشقو تو چشمات میبینم
نکنه دارم خواب میبینم
شبارو مهتاب میبینم
بین همه ستاره ها باز تو رو تنها میبینم
نکنه دارم خواب میبینم
باز تورو بیتاب میبینم
بعد همه جداییها عشقو تو چشمات میبینم
نکنه دارم خواب میبینم
شبارو مهتاب میبینم
بین همه ستاره ها باز تو رو تنها میبینم
نکنه دارم خواب میبینم
باز تورو بیتاب میبینم
بعد همه جداییها عشقو تو چشمات میبینم
نکنه دارم خواب میبینم
شبارو مهتاب میبینم
بین همه ستاره ها باز تو رو تنها میبینم
نکنه دارم خواب میبینم
باز تورو بیتاب میبینم
بعد همه جداییها عشقو تو چشمات میبینم
نکنه دارم خواب میبینم
شبارو مهتاب میبینم
بین همه ستاره ها باز تو رو تنها میبینم




نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:11 توسط هانی| |

 

دوباره پشت پنجره...
هجوم بغض حنجره...

دوباره نامه های تو...
تروخدا...برو ! برو !

برای تو نوشته ام...
و با غمی سرشته ام...

جواب نامه های تو...
تروخدا...برو ! برو !

و اشک بیصدای من...
و عشق تو به پای من...

نگاه من ، نگاه تو...
تروخدا...برو ! برو !

و شاخه های زرد غم...
کنار من به پیچ و خم...

هوای بوسه های تو...
تروخدا...برو ! برو !

ستاره های آرزو...
دوباره گرم گفتگو...

صدای من ، صدای تو...
تروخدا...برو ! برو !

دوباره بوی نسترن...
و ساعت حزین من...

و دست آشنای تو...
تروخدا...برو ! برو !

و پیچک شکسته ام...
و سایه های خسته ام...

سکوت من ، سکوت تو...
تروخدا...برو ! برو !

و آسمان ِ راز من...
و آخرین نیاز من ...

دوباره ردّ پای تو...
تروخدا...برو ! برو !

به اشک من نظر نکن...
نگاه ِ پشت سر نکن...

که مُردم از فراق تو...
تروخدا...برو ! برو !

دوباره نه ! به من نگو!
از این مسیر روبه رو ...

دیر نشده برای تو...
تروخدا...برو ! برو !




نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:4 توسط هانی| |

روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت زیر باران غزلی خواند،دلش تر شد و     رفت

چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم آن قدرغرق جنون بود که پرپر شد و رفت

روز میلاد همان روز که عاشق شد دلم مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت

او کسی بود که از غرق شدن می ترسید عاقبت روی تن آب شناور شد و   رفت

هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد دختری ساده که یک روز کبوتر   شد و رفت...!




نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:56 توسط هانی| |

گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم، اما تو در کنارم بودی و نفس هایت یخ روزهایم را باز میکرد.گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم،اما تو مثل یک ترانه ی زیبا بر لبم زندگی می کردی.

من در کنار تو بودم بی آنکه شور و نوایی داشته باشم.بی آنکه بدانم تو از خورشید گرمتری،بی آنکه بدانم تو از همه شعرهایی که من از بر کرده ام شنیدنی تری.من در کنار تو بودم اما دقیقا نمی دانستم کجا هستم.نمی دانستم از آسمان و زمین چه می خواستم.
هر شب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد.من انگار منتظر بودم که کسی بیاید که قلبش زادگاه همه گلها باشد.وقتی به من نگاه میکردی چشمهایم را بستم.وقتی در جاده های خاطره غزل خواندی ایستادم و خاموش ماندم.
مهربانانه آمدی،سنگدلانه رفتم،از شکفتن گفتی،از خزان سرودم.

ناگهان مه همه جا را فرا گرفت.حرفهایم مرطوب شد و چشم هایت با ابرهای مهاجر رفتند.شب آمد و چراغ ها نیامدند،ظلمت آمد و چشم هایت نیامدند.شب در دلم چنان خیمه زد که انگار هزاران سال قصد اقامت داشت.کاش نی ها از جدایی من و تو حکایت میکردند.

اکنون می خواهم دنیا پنجره ای شود و من از قاب آن به افق نگاه کنم و آن قدر دعا بخوانم که تو با نخستین خورشید به خانه ام بیایی و مرا شاد کنی.
اکنون دوست دارم تمام باغ های زمین را دور بریزم،وآنگاه گلهای تازه ای بیافرینم و تقدیم تو کنم....




نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:52 توسط هانی| |

تو آشناترین برای من بودی و تنها باده عشقم که از جام نگاهت سیراب می شدم،دریغ که در یک غروب بی انتها بار سفر بستی و رفتی.

خاطراتمان را در کوله بارت گذاشتی و عزم سفر کردی.هر چه نگاهت کردم،هر چه صدایت کردم،هر چه فریاد کشیدم،هر چه بر سر و سینه کوفتم و نامت را با هزار آرزو بر زبان آوردم،خاموش نگاهم کردی و رفتی...

آن روز غنچه های بغض در گلویم شکفت و آسمان ابری چشمانم بارانی شد.

آن روز پر زدی و رفتی و پیش از آن که تو را ببویم در میان نگاه مبهوتم پرپر شدی.و غمی به وسعت دریا در وجودم طوفانی شد.

شاید یک روز وقتی که من تنها در دشت غروب آفتاب را تماشا کنم،از پشت

تپه ها با یک سبد پر از یاس و نرگس پیدا شوی.بیایی و به سبزه های دشت،شوق شکفتن دهی.من هر شب دعا می کنم که تو هر چه زودتر از مهمانی فرشتگان خدا بازگردی.

من هر روز صدای گام هایت را می شنوم که از آسمان ها می آیی،

و در محراب گلها،نماز صداقت می خوانی.و میبینم اطلس ها و مریم ها را که در این نماز به معصومیت اشکهای تو اقتدا می کنند.

ای کاش بیایی،نه برای پرندگان رها شده از قفس غربت

بلکه برای دل تنها و عریان من!  کاش بیایی...

 




نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:37 توسط هانی| |

ای....

تو را دوست می دارم نمیدانم چرا،

شاید این طبیعت ساده و بی آلایش من حد و مرزی برای

دوست داشتن نمی شناسد،ولی سخت در این مکتوب فرو نشسته ام.

چه کسی مرا دوست میدارد؟

ای فرشته ی نازل شده به چشمانم،

ای شقایق زندگی ام،

ای تنها ستاره آسمان

ای زیباترین،زیبایی های طبیعت قلبم

ای بهانه خواب شبهایم

ای تنها نیاز زنده بودنم

ای آغاز روز بودنم

ای نیمه ی پنهان من

و تو ای معشوق من...،   تو را با تمام وجود دوست میدارم

و می پرستم...!

 




نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:34 توسط هانی| |

 

 

ای کاش بی هیچ کلامی،با هم همراه می شدیم

و دست به دست هم مثل پرستوهای مهاجر تا فراسوی ناکجا آباد زندگی پرواز می کردیم.

ای کاش با طنین آوای ملکوتی اذان ذره ای دلهایمان

می لرزید، دستهایمان را بلند می کردیم و در پیشگاه معشوق همیشه جاودان طلب عمر و نیاز می کردیم.

ای کاش بجای اینکه در برابر گریه های کودکی

مظلوم،انگشت تعجب و حیرت به دهان بگیریم،ذره ای

عشق،قطره ای مهربانی و کمی محبت و عاطفه

در دستهایمان می گذاشتیم و تقدیمش می کردیم.

ای کاش همان تکه نانی را که داشتیم با هم قسمت می کردیم،

سهمی از آن تو،و سهمی برای من.

ای کاش یکدیگر را دوست می داشتیم و بجای

سالها دور از هم در برابر لحظه های

جدایی تاب نمی آوردیم.

ای کاش زمانی که باران می بارید،قطره های باران،

دل های مسدود شده و غبار گرفته مان را جلا

می داد و به وسعت آسمان آبی آنرا

پاک و روشن می کرد.

"ای کاش!"...




نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:30 توسط هانی| |

می دونم میتونی قلبمو آتیش بزنی اما نزن

می دونم میتونی بری و منو تنهام بذاری اما نذار

می دونم میتونی بری و با کس دیگه ای دوست شی اما نشو

می دونم میتونی جواب منو بدی اما نده

می دونم میتونی نابودم کنی اما نکن

می دونم میتونی واسم افف کنی ولی ...

ای مهربون من دوست دارم

هر کدوم از ما چون فرشتگانی با یک بال هستیم تنها

زمانی قادر به پرواز خواهیم بود که در آغوش

هم باشیم.

توی لحظه های دلگیر این تو خاطرت بمونه

که همون یه قطره اشک زندگیمو می سوزونه...

 




نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:26 توسط هانی| |

 




نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:عکس,عاشقانه,فانوس,ساعت 15:0 توسط هانی| |

 

تندیس امید....

چندی بود که ساکت نشسته بودم و به جستجو می پرداختم تا راهی به سوی زندگی بیابم.عشق را لطافت زندگی میدانستم و وقتی آن را از دست دادم زندگی برایم مانند گوری آرام و خاموش شده بود.به آسمان مینگرم و می گویم:خدایا;چرا مرا خلق کردی که این همه رنج کشم,مگر چه گناهی کرده بودم که باید زندگی رنجم دهد.چرا به کمکم نمی شتابی؟مگر من بنده تو نیستم؟چرا در این دنیا کسی را برایم نفرستادی تا مرا به خاطر خودم دوست داشته باشد.خدایا غم فروشی دوره گرد شده بودم و با شادی بیگانه.تنهایی را دوست داشتم و از دنیا و زندگی گریزان. احساس می کردم که مرداب عظیم درد و رنج شده ام و ابرهای سیاه آسمان به من می خندیدند.

همچون معبود ناکامی ها شده بودم و ارمغان آورنده ی ناامیدی.و دیگر آن همه شادی دوران کودکی را در خود احساس نمی کردم و مانند دیوانه ای شده بودم که به زنجیر کشیده باشند ،مثل مرغکی اسیر در تنهایی و جدایی بودم، باده ی خوشبختی ام بر خاک سیه ریخته بود و عشق ناشکوفایم هراسان از آغوشم گریخته بود.اما ناگهان ورق برگشت...

یک روز نام تو را شنیدم و همان دم نفسم در سینه حبس شد.درآن هنگام بود که هستی من با تو درآمیخت.راستی آیا تو از این اعجاز خبر داشتی؟که من بی انکه تو را شناخته باشم با شنیدن نام تو ،دانستم که محبوب خویش را یافتم.

با شنیدن نخستین کلمات تو ،این گمان بر من گذشت که تو زندگی مرا چون شمعی در تاریکی شب فروغ جاودانه ای می بخشی.

وقتی که برای اولین بار صدای تو را شنیدم رنگ از رخم پرید و بی اختیار دیده بر زمین افکندم. و آن هنگام بود که دل های ما با نگاهی خاموش از همدیگر سلام عشق را ربودند. من نام تو را در نگاهت خواندم و بی انکه از خودم چیزی پرسیده باشم به پاسخ خویش گفتم که" آری اوست؛ تندیس امید و رویایی من"




نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:داستان,فانوس,ساعت 18:9 توسط هانی| |


Power By: LoxBlog.Com